چند روز بيش نيست فقدان دست هاي بي مهر، دست هاي پرترديد ترا حس نکرده ام. تمام لحظه هاي با هم بودنتان را چه ناباورانه در تمام لحظه هاي زندگانيم حس کردم و گاهي از روي ناچاري ، دنداني برروي لب فشردم و تکرار لحظه هاي بي جان گذشته که ديگر بي جان نبودند.
بدان اشک هايم را صرف اين روز ها نکردم چون تنها تنفر بود و التماس به معبود که دروغ باشد هرآنچه در من از تو گذشت.
دستکش هاي سفيد تمام زندگيم را به باد داد.
مداد نوکي تو همه چيزم را دگرگون کرد. و حرف هايت تمام آنچه را که ساخته بودم و داشتم مي ساختم ويران کرد. کسي هم نبود تا بگويم برايش (( تنهاييم تا چه اندازه بزرگ است)).
اکنون مي دانم براي تو اولين نبودم و آنچه بيشتر آزارم مي دهد اينکه شايد براي تو آخرين نباشم. اما خوب مي دانم و شايد تو هم خوب بداني که براي من آخريني و کاش اين را نداني که اگر بداني خدا مي داند چه مي کني و اين را هم خوب بلدي.
حتما در لحظه هاي تنهاييت به من مي خندي. اما اين منم که در لحظه هاي تنهاييم به تو مي گريم و قبل آنکه براي تو بگريم براي خودم بيشتر مي گريم.
کاري نمي کنم جز التماس ، التماس از خدا که ترا به من نشان دهد همان طور که هستي و ترديد بلاي جان من شده.
اما مي مانم و با تمام ترديد هايم مبارزه خواهم کرد.
کاش مي دانستي پاک ترين احساساتم را به پاهاي پرترديدت مي ريزم و هيچکس نيست که بفهمد.
حتي تو هم نيستي... 4/4/1387
امان سبز بي چاره